۱۳ تیر، ۱۳۹۱

مادر شایگان؟ آذر درخشان؟


Azar Derakhshan taghdim az Fotoferry Ferry تقدیم شده به آذر درخشان

رزا: فیلم بالا گویا تقدیم شده به آذر درخشان!
احتمال زیاد فرد مونتاژ کننده کلیپ، یک جوان و یا نوجوان است که اصولا هیچ شناختی از آذر نداشته. با توجه به بد آموزی که این فیلم داره، بهتر دیدم چند خطی بنویسم.
آذر درخشان شدیدا مخالف شرکت دادن کودکان در مبارزه  و یا به خطر در آوردن زندگی آنان بود. در طی روزهای همکاری با او دانستم که دو کودکش را به خانواده اش برای سرپرستی داده و راه دیگری خارج از مناسبات خانوادگی را برگزیده. داشتن بچه را سدی برای زنان میدانست. اگرچه کودکان را دوست داشت، اما بچه دار شدن را دیوانگی میدانست! بعد از اینکه بهش گفتم کودکم را نگه میدارم، اول گفت: مگه خل شدی؟ بعد از تولد کودکم، اما تا آنجا که توانست، سعی در حمایت داشت. نزدیکترین خاطره در بحبوحه مبارزات علیه ملاقات سران 8 کشور در آلمان بود. تازه یکساعتی بود رسیده بودیم، هنوز گرم نشده بودیم و کودکان هم در حال رقص و شادی جلوی ماشین  موزیک حامل بلندگوها بودند، که گاز زدند. هفت تا هشت کودک و نوجوان را بخشا حتی در کالاسکه به ماشین انتقال دادیم. به آذر گفتم ماشین قراره بمونه و مجبورم برم با رفقایم جلو تا بشه جلوی پیشروی سگها را گرفت... آذر گفت: غلط میکنی! بچه تو پیش هیچکس نمیمونه! ما میریم جلو و تو هم با فلانی بچه ها را از محل دور کن!
دو تا مادر شدیم و بچه ها را بخشا به کمپ و محل چادرها منتقل کردیم.
شبش خیلی عصبانی بودم. بهم گفت وقتی بچه دار شدی باید فکر این روز را میکردی. حتی رفیقی هم که مادر بود و سنگ بدست شده بود در گاز بعدش شاکی آذر بود، چرا آذر جلویش را گرفته... آذر میگفت: شماها مسئول این بچه ها هستید...
بعدها بچه های کلکتیو غیر ایرانی امکانات بهتری داشتند و چند ساعتی پسران و دختران جوان مسئولیت بچه ها را گرفتند. بچه من هم عادت کرد به آنها و پیششان میماند و تقریبا مشکل من حل شد. در جمع های ایرانی اما کماکان در بروی همان پاشنه میچرخد و حتی برای شرکت مادران در جلسات گفت و گو تنها گله و شکایت است که چرا بچه آوردند. چند بار دعوتشان کردم تا در نشستهای "خارجی" ها ببینند، چقدر خوب برای کودکان برنامه میگذارند، تا مادران با خیال راحت در جمع ها باشند. اما تفکر "بچه پس انداختی" و مسئولش خودت هستی و... کماکان و بشدت در فارسی زبانان غالب است. بخصوص در جمع زنان.
تفکر نابالغ سازنده کلیپ بالا، زنی را با کلاش روی دوش و نوزاد آویزان به سینه مادر، همان تفکری است که استفاده ابزاری از کودکان را در راه مبارزه مشروع میداند. البته منظور کودک "خود" نیست بلکه کودکان "دیگران" کودکان  مادر شایگان ها. آذر این تفکر را نداشت. آذر حتی در خارج از کشور برای مبارزه و گذاشتن تمام پتانسیل و نیرویش در مبارزه، اول از کودکانش جدا شد.  خیالش از بابت کودکانش و سرپرستی خانواده اش از آنان راحت بود. برای من مبارزه همان زندگی روزمره بود و در کنار کودکم. برای آذر و بخشی از زنان جنبش زنان چپ، اما مبارزه حرفه ای شده بود و هنوز نیز نسلی از زنان تمام وقت در صفوف سازمانها فعالند. بچه ها اغلب کنار گذاشته شدند. اینکه کدام راه درست است کدام غلط بحث این نوشته نیست. مادران مسلما بخشا مانند من، گروهی را برای فعالیت مشترک پیدا خواهند کرد که حمایتشان کند، تا بتوانند بخشا فارغ از نگرانی و مسئولیت مداوم از عوض کردن کهنه و آماده کردن شیشه شیر و...،  ساعاتی در روز را آنگونه که میخواهند و بدون کودک بگذرانند. گروههایی که کودکان را عضوی از خود میداند و حمایت میکند و یا مانند آذر ،  خانواده ای که تمام مسئولیت کودک را میپذیرد و بدلیل قوم و خویش بودن (پدر، خاله ها و مادربزرگان و پدربزرگان و...) تمام مسئولیت کودکان را قبول میکند و پدر یا مادر بطور کلی از اجبار مسئولیت کودک رها شده و به صفوف مبارزه ملحق میشوند.
مدل سنتی چریکی که کلیپ مونتاژ شده و تقدیم شده به آذر درخشان تبلیغش را میکند در واقع نه تنها از زن فدایی میسازد (کسی که جانش را برای خلق میدهد) بلکه قربانگاه کودکان نیز هست.
این کلیپ تنها تخیل یک جوان تازه بالغ شده، که زن را هم سکسی میخواهد هم مادر و هم جنگجو و مبارز نیست. این مدل توسط چریکهای اشرفی کماکان تبلیغ میشود و "مادر فدایی" نمونه ای از آن است. وقتی هم انتقاد میشود بهانه اش اختناق، ساواک و ساواما است که مادر مجبور بوده کودکانش را در خانه تیمی نگهدارد! متاسفانه این تفکر بصورت مداوم توسط زنان چریک در بزرگداشتها، اشعار و ادبیات گروهی تشویق شده و اوج "فدا" در مادران "فدایی" تبلور یافته. شکل سیستماتیک آن را در جدا کردن تمامی کودکان مجاهد از مادرانشان میبینیم. سپردن کودکان به هواداران خارج کشوری و... در فداییان داخل ایران هم، سازمان مسئول کودکان اعضا است و برای ایجاد محمل و کم کردن خطر دستگیری و ایجاد خانه های تیمی امن، استفاده از کودکان اجرا شد. همه ما تصویر دردناک کودک در آغوش لاجوردی جلاد را بیاد داریم و یا در فیلم آندوره در یوتیوب دیده ایم. به نظرم قبل از هر مبارزه ای باید در ابتدا فکری برای کودکان کرد. آنها اراده ای از خود ندارند و برای شرکت مادران در هر مبارزه، ابتدا مجبوریم مسئله کودکان را حل کنیم. جهان را برای خود و آنان است که میخواهیم تغییر دهیم و آنان هستند که در آینده راجع به ما قضاوت خواهند کرد. شیوه مبارزه ما و هدفمان باید همخوانی داشته باشد. مادر شایگانها مانند مادران کرد در کردستان که کودکانشان در آغوش اجبار به دفاع و یا فرار از مهلکه بمباران و جنگ دارند نیستند.
مادر شایگانها در اجبار به مبارزه هم، حق انتخاب را کماکان دارند. این مادران حق دارند، امکانات گروه را در جهت استفاده از امنیت کودکانشان بکار بگیرند. این مادران حتی اگر اجبار ملحق شدن به مبارزه مسلحانه را هم دیدند، این  در واقع گروه و سازمان است که پیشاپیش باید این امکانات را فراهم کند. این سازمان است که نباید از کودکان استفاده ابزاری کند و تک تک افرادی که در مبارزه شان، بر حق کودکان برای زندگی در امنیت نسبی چشم پوشیدند و آنان را در خطر جانی قرار دادند قاتلین آنان میباشند و در قتل کلکتیو و نابودی، نیستی و جان دادن  آنان شریک جرم هستند.
تبلیغ جرم، همدستی و مشارکت در جرم است. استفاده از کودکان در تمام فیلم ها و کلیپ ها، چه از طرف سیستم باشد و چه کپی آن از طرف اپوزیسیون، مشارکت در جرم است. و تشویق به استمرار استفاده  از کودکان در جنگ.
به نظرم جنبش رهایی زنان و اپوزیسیون مترقی رژیم  اسلامی دیر یا زود، مجبور است در مورد شرکت کودکان موضع بگیرد.
مقاله زیر را دیروز میخواندم. قبلا هم بحث قتل کودکان توسط حمید اشرف در زمینه قتل "ناموسی"پنجه شاهی در همین بلاگ و در حاشیه برخورد شد.
به نظرم قتل کودکان توسط گروهها، کلکتیو بوده، و به همین خاطر که کماکان اجرا و تایید میشود، امکان بحث را خارج از طیف راست نمی یابد. کسانی که کماکان آن را تشویق و تبلیغ میکنند و درهای دیالوگ در این مورد را قل و زنجیر کردند، همدستان این جرم میباشند. هدف نباید وسیله را توجیه کند. با انتقاد از خود میتوان جلوی قتل انسانها را گرفت.
به سازنده کلیپ تفدیم شده به آذر درخشان نیز توصیه میکنم، فقط یکماه از عمرش به درختی آب دهد و ببیند میتواند آن را برای داغ شدن اجاقش اره کند؟ اگر توانست، او احتمالا یک رفیق کبیر است! نه یک مبارز جنبش رهایی...
برای خواندن مقاله روزنامه انتخاب از رژیم اینجا را کلیک کنیم. یا روی تیتر آن
به قول استالین راستی راستی کمونیست‌ها از سرشت ویژه‌ای هستند/ حمید اشرف

 بحث قتل ناموسی پنجه شاهی روی تیتر آن را کلیک کنیم 
 
حمید اشرف و ماجرای دانه و جوانه/ چریکی که از مرگ می‌گریخت
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
«هر وقت عواملی از این سازمان دستگیر و یا در درگیری کشته می‌شدند، شاه می‌پرسید با "حمید اشرف" چه کردید؟»
در دامگه حادثه، خاطرات پرویز ثابتی، ص ۲۴۸

تاریخ ایرانی: می‌گویند عمر زندگی چریک خیلی که بخت یارش باشد، شش ماه است. «حمید اشرف» اما این رکورد را شکست و بالا‌ترین عمر زندگی چریکی در شهر به نام او رقم خورد. چهارده بار از خطر مرگ جست و گریخت و ۱۳ سال تمام زندگی چریکی را درست زیر چشم ماموران دستگاه امنیتی تجربه کرد. پدر «چه‌گوارا» دربارهٔ جستن‌های پی‌درپی «فیدل کاسترو» از مهلکهٔ مرگ گفته بود: «او یا همدست شیطان است یا اینکه خدا با اوست.» و حمید اشرف مردی شد که هم‌قطارانش و ساواک حیران جستن‌هایش از مرگ بودند. او هرگز زنده به دست ساواک نیفتاد و حتی یک‌بار هم بازداشت نشد. بسیاری او را محافظه‌کار خطاب می‌کردند و در آن‌سو شاهدانی هستند که ثابت می‌کنند او حتی بر سر قرارهای لو رفته حاضر می‌شد تا همرزمان دیگرش را نجات بدهد و ساواک او را مرد جادو شدهٔ چریک‌های فدایی خلق می‌دانست، چریکی که می‌توانست از چندین و چند حلقهٔ محاصره به سلامت عبور کند.

***

«به قول استالین راستی راستی کمونیست‌ها از سرشت ویژه‌ای هستند

حمید اشرف

اشرف سی‌ ساله بود که بازی فرار و گریزش با ماموران ساواک پایان یافت، مرگ او در هشتم تیرماه ۱۳۵۵ بدل به آغاز فروپاشی و از هم گسیختن گروهی شد که دیگر بسیاری از سرانش را از دست داده بود. به زعم دستگاه امنیتی حکومت حمید اشرف پاشنهٔ آشیلی بود که باید زنده یا مرده‌اش را گیر می‌آوردند.


پرویز ثابتی، مسئول اول اداره کل سوم ساواک و رئیس ساواک تهران در کتاب خاطراتش دربارهٔ مسالهٔ بغرنج گیر انداختن حمید اشرف می‌نویسد: «پس از ضربه‌های مهلک ساواک به چریک‌های فدایی خلق، بازداشت یا کشتن اشرف به مهم‌ترین مسالهٔ ساواک تبدیل شده بود. شاه به شدت این موضوع را تعقیب می‌کرد.» (ص ۲۴۸)

هشتم تیرماه ۵۵ این تعقیب و گریز به پایان رسید، حمید اشرف و ۹ نفر دیگر از اعضای برجستهٔ سازمان چریک‌های فدایی خلق، در حالی که بر اثر ضربه‌های پی‌درپی سرگردان بودند، در نشستی با هدف یافتن راهی برای گریز از دروازهٔ مرگ که هر روز چند نفر از اعضای این تیم را به کام خود می‌کشید، جلسه‌ای داشتند. اما تیربار‌ها از زمین و آسمان خانهٔ دو طبقه‌ای در مهرآباد جنوبی را به مدت ۴ ساعت نشانه رفت و همهٔ حاضران در خانه کشته شدند. گزارش‌های ساواک و شهادت زندانیانی که برای شناسایی اجساد به آن خانه برده شده بودند نشان می‌دهد که اشرف روی بام خانه با تیری در میان ابرو‌هایش کشته شده است، شاید این بار هم بندهای کفش‌های ورزشی‌اش را بسته بود تا گریزی دوباره را آغاز کند.

مرگ اشرف برای ساواک در تیرماه ۵۵ موفقیتی عظیم بود، چنانکه برای اطمینان از شکار درست، زندانی‌ها را به خانهٔ مهرآباد جنوبی بردند تا جسد اشرف را شناسایی کنند. مهدی سامع در این باره نوشته است و زهرا آقانبی قلهکی زنده نماند تا دربارهٔ آن نیمه‌شب که او را از زندان برای شناسایی جسد اشرف آورده بودند، بنویسد. مهدی سامع از نیمه‌شبی می‌نویسد که او را چشم‌بسته با زنی سوار اتومبیل کردند: «ماشین مسافتی را به سرعت طی کرد و به منطقه‌ای رسید که صدای تیراندازی به صورت مرگبار می‌آمد. این شکل از تیراندازی خیلی طول کشید... از کنار یک زمین بدون ساختمان رد شدیم و داخل یک خانه چند طبقه شدیم. در پاگرد ورود به پله‌ها جسد یک گروهبان یا استوار افتاده بود. ما را از پله‌ها بالا بردند. دو یا سه طبقه پله‌ها را بالا رفتیم که به روی پشت بام رسیدیم. تعداد زیادی افسر و بازجو آنجا بودند. یک نفر روپوشی را که روی سرم بود کمی بالا زد. یکی از بازجوهای پرونده چریک‌های فدایی خلق بود. من و آن رفیق دیگر را بالای سر یک جسد بردند.‌‌ همان لحظه اول شناختم. پیکر فرمانده در حالی که روی پیشانی‌اش یک حفره ایجاد شده بود، با چشمان باز به آسمان نگاه می‌کرد. بازجو از من و رفیق دیگر پرسید: «خودشه؟» و ما هر دو گفتیم بله. نه بازجو نیاز به آوردن اسم داشت و نه ما قدرت درنگ در پاسخ...»


تلفن عامل اصلی مرگ شد

مهرآباد جنوبی، ۲۰ متری ولیعهد، خیابان پارس، کوچه رضاشاه کبیر خانهٔ تیمی بود که به تازگی اجاره شده بود. این خانه به احتمال قوی فاقد تلفن بوده. بعد از ضربات اردیبهشت ماه ۱۳۵۵، خانه‌های تلفن‌دار از باب احتیاط تخلیه شده بودند و در اجاره خانه‌های جدید نیز، تاکید بر نبودن تلفن در خانه‌های اجاره‌ای شده بود، در خاطرات بازماندگان این جریان آمده است که: «بعد از ضربه ۲۶‌ام [اردیبهشت]، گرفتن خانه تلفن‌دار ممنوع شده بود

با این حال دست آخر هم این تلفن‌ها بودند که حمید اشرف و باقی سران این سازمان آسیب‌دیده را به کام مرگ کشاندند. بهمن روحی آهنگران از اعضای برجسته و موثر و مسئول شاخه مازندران، در تاریخ ۵۴/۱۰/۱۷ به طور تصادفی جلوی یک کیوسک تلفن عمومی در تهران بازداشت شد. گفته می‌شود او دفترچهٔ تلفنی همراهش داشت که به زعم بازماندگان این گروه همهٔ ضربه‌های بعدی در پی آن آمد.

از سوی دیگر، در خبری مربوط به واقعه ۸ تیر، به نقل از پرویز ثابتی گفته شده است که ساواک از طریق کنترل تلفن کسی که حمید اشرف با او تماس داشته به یک تلفن عمومی در منطقه مهرآباد جنوبی رسیده و سپس از طریق کنترل این محل ابتدا به حمید اشرف و سپس به خانه‌ای که در ۸ تیر مورد حمله قرار گرفت، می‌رسد.

«رفقای ما از کودک ۱۱ ساله تا پیرزن ۵۵ ساله با هر وسیله‌ای که در اختیارشان بود، رودرروی ماموران بی‌شمار دشمن ایستادند. ما به آن‌ها افتخار می‌کنیم

از نامهٔ بیست خرداد ۵۵ حمید اشرف

فرار اشرف از مهلکهٔ ۲۶ اردیبهشت‌ماه ۵۵ برای پرویز ثابتی و ساواک هم سخت گران تمام شد، چنانکه می‌توان نسبت دادن مرگ دو برادر خردسال را حربه‌ای دانست برای کم‌رنگ کردن گریز دوبارهٔ ماهی‌ای که از دست ماموران ساواک سر خورده بود. ثابتی در کتاب خاطراتش می‌گوید: «گزارش واقعه را با ذکر اینکه اشرف توانسته است از هر دو محاصره فرار کند، برای شاه فرستادم. چند روز بعد، از دفتر ویژهٔ اطلاعات خبر دادند که گزارشی به عرض اعلیحضرت رسیده است که مامورین واحد اجرایی کمیتهٔ مشترک ضد خرابکاری که عمدتا پرسنل شهربانی بودند، آموزش لازم را برای محاصره خانه‌های امن و مقابله با گروه‌های تروریستی ندارند و اعلیحضرت دستور داده‌اند دفتر ویژه‌ طی یک بازرسی وسیع نواقص کار را یافته و گزارش کند.» (ص ۲۵۱)

اردیبهشت ۵۵ حلقهٔ محاصره چنان تنگ شد که حمید اشرف بار‌ها زخمی شد و مدام از یک خانهٔ تیمی به خانهٔ تیمی دیگری می‌کوچید. در واقع هدف اصلی در این یورش‌ها بازداشت حمید اشرف بود. حملات اواخر اردیبهشت ماه وسیع‌ترین یورش نیروهای امنیتی به تشکیلات چریکی سازمان تا آن هنگام بوده است. در این حملات سازمان ۱۵ پایگاه را از دست می‌دهد یعنی علاوه بر ۶ خانه تیمی که به نوشتۀ کتاب «چریک‌های فدایی خلق» در تهران و شهرستان‌ها از بین رفت، ۹ مکان دیگر نیز از دست می‌روند. از دست دادن امکانات از جمله خانه‌های متعدد و منابع مالی و ضرورت مخفی کردن افراد علنی لو رفته به خاطر این ضربات، سازمان را به طور جدی در تنگنا قرار می‌دهد.

ملیحه زهتاب از بازماندگان این گروه که همسرش، مسرور فرهنگ، قربانی جنگ‌های خیابانی شده است، دربارهٔ حمید اشرف و ۲۶ اردیبهشت ۵۵ می‌گوید: «نیمهٔ اردیبهشت ۵۵ در کارخانهٔ آزمایش مشغول به کار بودم، برای همین بدون سلاح و سیانور با سرویس به کارخانه می‌رفتم. در بازگشت باید حتما علامت سلامتی را روی تیر چراغ برق در خیابان شارق می‌دیدم و بعد به خانه می‌آمدم... روز ۲۶ اردیبهشت ۵۵ مثل روزهای دیگر با سرویس عازم کارخانه بودم. در فاصله تهران‌نو و تهرانپارس کارگرانی که در ایستگاه سوار می‌شدند همه از درگیری‌های خرابکاران با نیروهای‌‌ ‌امنیتی حرف می‌زدند و من نمی‌توانستم عکس‌العمل نشان بدهم و نمی‌دانستم این درگیری مربوط به سازمان ماست یا نه. شب قبلش ساواک پایگاهی در تهران‌نو را در سه حلقه محاصره کرده بود، فرهاد صدیقی کشته شده و حمید اشرف موفق به فرار شده بود. او صبح زود به تیم دیگری در کوی کن می‌رود، این خانه را هم ساواک در ردگیری‌های تلفنی شناسایی کرده بود. حمید در آنجا هم با آن‌ها مواجه می‌شود و از مهلکه می‌گریزد، پس از درگیری که با ماشین گشت پلیس داشت، صبح آن روز به خانه ما تلفن می‌کند و رفقا او را که زخمی است به تیم خیابان شارق می‌آورند. غافل از اینکه خانه ما نیز با ارتباط‌های تلفنی‌اش چندی است شناسایی شده. ساواک بلافاصله از حضور حمید در خانه ما مطلع می‌شود و به آن حمله می‌کند. اینجا نیز حمید توانست از راه فراری که صبا در نظر گرفته بود با درگیری سنگین حلقه محاصره را بشکند و همراه با صبا بیژن‌زاده و عبدالرضا کلانتر با موفقیت فرار کند

در گزارش شمارهٔ ۲۲۷ ساواک آمده است: «روز ۳۵/۲/۲۵» (۵۵) اطلاع حاصل شد که گروه چریک‌های به اصطلاح فدایی خلق قصد دارند بامداد ۲/۲۶ اقدام به یکسری خرابکاری نمایند. بر اساس این اطلاعات، اوایل بامداد روز موصوف دو باب از خانه‌های گروه واقع در تهران‌نو و کوی کن که از مدتی قبل مورد شناسایی قرار گرفته بود، محاصره و برخورد مسلحانه بین مامورین و ساکنان خانه تهران‌نو روی داد و مدت یک ساعت به طول انجامید، شش نفر از خرابکاران (۴ مرد و ۲ زن) معدوم و یکی از خرابکاران (حمید اشرف) که از ناحیه پا مجروح شده بود، توانست با استفاده از مسلسل دستی فرار و در میدان محسنی با رییس کلانتری قلهک و دو نفر از پاسبان‌های کلانتری برخورد و پس از کشتن آن‌ها با تعویض دو خودرو، خود را به یکی از خانه‌های امن تروریست‌ها واقع در خیابان شاهرخ برساند و از آنجا که خانه مزبور قبلا مورد مراقبت قرار گرفته بود لذا حضور خرابکار موصوف در آن خانه مشکوک بود و مقارن ساعت ۱۳:۳۰ همز‌مان با رسیدن مامورین برای محاصره خانه مذکور، تروریست مذکور همراه دو نفر دیگر از ساکنان خانه از راه پشت بام وارد یکی از خیابان‌های اطراف شده و سرنشینان خودرو کلانتری ۶ را مورد اصابت گلوله قرار داده و با استفاده از آن خودرو از محل متواری می‌گردند


***
«به‌ چشمان‌ قی‌ گرفته‌اش‌ نگاه‌ کردم‌ و ساکت‌ ماندم‌. عضدی‌ در را به هم‌ زد و به‌ اتاق‌ آمد. کشیده‌ای‌ به‌ صورتم‌ زد و گفت‌: «این‌ بی‌شرف‌ به‌ فکر بچه‌هایش نیست‌. این‌ عفریته بی‌غیرت‌ معلوم‌ نیست‌ الان‌ بچه‌هایش‌ کجا هستند. مثل‌سیب‌زمینی‌ بی‌رگ‌ است‌

مردی‌ با موهای‌ جوگندمی‌ وارد شد و گفت‌: «خانم‌ بگو بچه‌هایت‌ کجا هستند. قسم‌ به‌ وحدانیت‌ خدا آن‌ها را به‌ بهترین‌ مدرسه‌ها می‌فرستم‌

با صدای‌ پر از کینه‌ گفتم‌: «آن‌ مدرسه‌ها برای‌ خودتان‌ خوب‌ است‌
گفتم‌: «آقا اگر بچه‌های‌ من‌ جایی‌ می‌رفتند که‌ می‌باید من‌ بدانم‌، خُب ‌همان‌جا پیش‌ خودم‌ می‌ماندند. من‌ صد بار دیگر می‌گویم‌ که‌ نمی‌دانم‌ آن‌ها کجا رفته‌اند

از داستان «همیشه مادر» - نوشتهٔ علی‌اشرف درویشیان

بر اساس خاطرات فاطمه سعیدی مادر برادران شایگان شام‌اسبی



زندگی و زمانهٔ حمید اشرف طی ۳۵ سال گذشته مدام با حاشیه‌های تازه‌ای روبرو شده است، جوان سی‌ساله‌ای که همراهانش در زمان حیاتش هم او را «رفیق کبیر» می‌نامیدند، و در آن سو بسیاری از هم‌قطاران سابق او که حالا خط مشی متفاوتی دارند از او به عنوان یک عمل‌گرا با دانسته‌های سطحی یاد می‌کنند و منتقدان این گروه از اشرف به عنوان «یک هفت‌تیرکش تمام‌عیار».

اما حمید اشرف ۲۶ اردیبهشت‌ماه ۵۵ درگیر ماجرایی شد که اصلی‌ترین هالهٔ ابهام را روی زندگی‌اش کشید، روزی که ساواک با استناد به آن بعد‌ها، او را جدای از خرابکار بودن، «قاتل» هم خواند، قاتل دو کودک. «دانه» و «جوانه» دو کودکی که سرنوشت محتوم و دست تقدیر کشانده بودشان به خانه‌های تیمی و دنیای کودکی‌شان در گریز از این خانه به آن خانه و رفتن از یک شهر به شهر دیگر با چشم‌بند ختم شد و دست آخر در میانهٔ درگیری خانه‌ای در تهران‌نو کشته شدند.

با این حال در هیچ‌یک از گزارش‌های ساواک در هنگام کشته شدن حمید اشرف با قاطعیت اتهام مرگ این دو کودک به او منتسب نشده بود. اما نکته‌ای که ماجرا را پیچیده‌تر می‌کند اینجاست که اعضای باقی ‌مانده و در قید حیات این سازمان دربارهٔ این ماجرا سکوت کرده‌اند. ماجرای مرگ ناصر شایگان شام اسبی، ۷ ساله و ارژنگ شایگان شام اسبی، ۱۰ ساله در سه دههٔ گذشته مسکوت مانده بود. فاطمه سعیدی مادر این دو کودک که به «رفیق مادر» مشهور است هم در این سال‌ها دربارهٔ مرگ دو کودکش و گم ‌شدن فرزند بزرگترش، ابوالحسن پانزده ساله توضیح دقیقی نداده بود. ابوالحسن در‌‌ همان ۱۵ سالگی دستگیر می‌شود. روایت‌ها دربارهٔ سرنوشت این چریک ۱۵ ساله متفاوت است. اما ماجرای مرگ این دو کودک با انتشار جلد اول کتاب «چریک‌های فدایی خلق» نوشتهٔ محمود نادری دوباره سر و صدا به پا کرد. موسسهٔ مطالعات و پژوهش‌های سیاسی در این اثر با استناد به اسناد به جامانده، حمید اشرف را قاتل این دو کودک معرفی کرده است. نویسندهٔ کتاب با وجود دسترسی داشتن به همهٔ اسنادی که از آن سخن می‌گوید، هیچ سند و گزارشی دال بر شلیک گلوله به این دو کودک از سوی حمید اشرف در جریان این درگیری ارائه نکرده است. محمود نادری تنها حکمی قطعی صادر کرده، با وجود اینکه حتی گزارش‌های پی‌درپی ادارهٔ کل سوم ساواک دربارهٔ اشرف از لحظهٔ تنگ‌تر شدن حلقهٔ محاصرهٔ او از این تاریخ به بعد در این کتاب آمده است، اما سند یا گزارش مشخصی از سوی موسسه مطالعات و پژوهش‌های سیاسی هم در کار نیست. فاطمه سعیدی، مادر شایگان‌ها بعد از انتشار این کتاب ماجرای کشته شدن فرزندانش در درگیری ۲۶ اردیبهشت‌ماه که اشرف از آنجا سالم به در برده بود را کذب محض می‌نامد. در آن سو اشرف تا ۴۳ روز پس از مرگ برادران شایگان شام اسبی زنده بود و در این مدت مدام به خانه‌های تیمی مختلفی می‌رفت و برخی از افرادی که او در این مدت ملاقات کرد هم همچنان زنده هستند، اما هیچ‌یک از آن‌ها هم در این مدت دربارهٔ اینکه آیا اشرف دربارهٔ این اتهام در آن ۴۳ روز به دفاع از خود برخاسته بود یا نه توضیحی نداده‌اند.

هوشنگ ماهرویان، پژوهشگر تاریخ و نویسندهٔ کتاب «مصطفی شعاعیان: یگانه متفکر تنها» معتقد است: «منطق چریکی ایجاب می‌کند که حمید اشرف ترجیح بدهد این دو کودک به دست ساواک نیفتند. به هر حال در آن شرایط دو «کفتر دم پر قیچی» تنها چیزی بود که چریک‌های فدایی خلق با آن حلقهٔ تنگ محاصره لازم نداشتند و با توجه به پیشینهٔ حمید اشرف در پافشاری بر اعدام‌های انقلابی و تصفیه‌های درون سازمانی برای کم کردن آسیب‌ و لو نرفتن زندگی مخفی و قرار‌ها رسیدن به این ایده که کشتن این دو کودک امری بدیهی است را پذیرفتنی‌تر می‌کند

ناصر و ارژنگ شایگان شام اسبی معروف به دانه و جوانه

مرگ دو کودک ناصر و ارژنگ، ناپدید شدن ابوالحسن ۱۵ ساله و کشته شدن برادر بزرگتر نادر شایگان شام اسبی، رفیق نزدیک مصطفی شعاعیان تراژدی است که اعضای این سازمان چندان به آن نپرداخته‌اند، ماهرویان معتقد است: «مادر این دو کودک به هیچ روی در تمام این سال‌ها نپذیرفته که کودکانش قربانی خشونتی شده‌اند که از بی‌درایتی او بوده، فاطمه سعیدی بعد از انتشار کتاب محمود نادری نامه‌ای نوشت و این ماجرا را سراسر کذب محض خواند. او همچنان به عمق فاجعه پی نبرده است، اینکه حضور این دو کودک از بیخ و بن در چنین فضایی اسفبار بوده، حالا چه گلولهٔ مرگ را حمید اشرف به سوی ناصر و ارژنگ شلیک کرده باشد، چه ماموران ساواک در آن بلبشو بچه‌هایش را کشته باشند که هر دو طرف به یک اندازه برای رسیدن به هدفشان هر وسیله‌ای را توجیه می‌کردند. گیرم که "قلیچ" شوهر او مسوولیت‌پذیر نبود


اعدام‌های انقلابی و تصفیه‌های سازمانی نکته‌ای است که بسیاری از منتقدان این سازمان را بر آن می‌دارد که کشته شدن دو کودک توسط حمید اشرف را بدیهی فرض کنند. چریک فدایی با نام مستعار «اسد» همانی است که حمید اشرف در نامه‌ای خطاب به اشرف دهقانی، خبر اعدام انقلابی‌اش را به دلیل آنچه از آن به عنوان ترس و بزدلی یاد می‌کند، می‌دهد. هویت واقعی «اسد» هرگز محرز نشد، اما بر اساس گمانه‌زنی‌ها او یا «علی‌اکبر هدایت‌تبار نخ‌کلائی» بوده یا «علی‌اکبر جعفریی». و این‌‌ همان ماجرای تصفیه‌های سازمانی است که بعد‌ها پس از مرگ حمید اشرف هم ادامه پیدا کرد و با ماجرای بازجویی‌های «چریک‌های فدایی خلق» از مسعود بطحایی در اولین روزهای پیروزی انقلاب سر و صدای زیادی به پا کرد. چریک‌های فدایی خلق از زمان جنبش سیاهکل تا پیروزی انقلاب، ۱۷۲ تن از اعضای خود را در مبارزه با رژیم شاه از دست داد. از این تعداد ۱۰۶ نفر در درگیری با نیروی نظامی- امنیتی، ۳۸ نفر در پای جوخهٔ اعدام، ۱۰ تن بر اثر شکنجه و ۷ نفر طی سناریوی ساختگی مبنی بر مرگ در هنگام فرار (بیژن جزنی و ۶ تن دیگر) و ۵ نفر بر اثر خودکشی جان خود را از دست دادند و از سرنوشت ۶ تن از آنان هیچ گاه خبری به دست نیامد. (نقل از کتاب محاکمات سیاسی در ایران- بهروز طیرانی)

حمید اشرف اما چنان که از یادداشت‌های به جا مانده و خاطرات برمی‌آید تحت هیچ شرایطی از آنچه آرمان و شیوهٔ زندگی چریکی می‌خواند، کوتاه نمی‌آید. شیرین معاضد یکی از چهره‌های مشهوری که در طول زندگی کوتاهش در چند عملیات پی در پی حمید اشرف را همراهی کرده بود، در یادداشت‌های به جا مانده‌اش از اول مرداد ۵۱ می‌نویسد، از روزی که محمد صفاری آشتیانی پیش از رسیدن به خانه‌ تیمی با پلیس درگیر می‌شود. او و اشرف از مهلکه جان به در می‌برند، اما هر دو زخمی و تیرخورده. معاضد می‌نویسد: «از آنجا که تجربه‌ای از تیر خوردن نداشتم، تصور کردم که دیگر قادر به راه رفتن نیستم، در این هنگام رفیق مجروح (حمید اشرف) هم خودش را به من رساند و به تصور اینکه دیگر نمی‌توانم حرکت کنم، در حالی که گلنگدن مسلسل را می‌کشید، خود را آماده می‌کرد که در صورت لزوم وظیفه چریکی‌اش را انجام دهد و نگذارد زنده به دست دشمن اسیر شوم. گرچه خود نیز مسلح بودم و در صورتی که قادر به فرار نبودم چنین وظیفه‌ای را انجام می‌دادم. در این موقع رفیق از من پرسید: با مسلسل بزنمت یا می‌تونی فرار کنی؟»

***

«ما چیزی نداریم که از دست بدهیم، پس برای ما بالا‌تر از سیاهی رنگی نیست

 نامهٔ حمید اشرف- خرداد ۵۵

در بیشتر بازجویی‌های منتهی به سال ۵۵ یکی از سوالات همیشگی از بازداشت‌شدگان یافتن اطلاعات دقیقی دربارهٔ حمید اشرف بود. ساواک مدام حلقه‌های محاصره‌اش را تنگ‌تر می‌کند. در جست‌وجوی مردی که با نام مستعار «علی‌اکبر» به خانه‌های تیمی رفت ‌و آمد می‌کند. مردی که باید گیرش بیاورند. همهٔ آنچه دربارهٔ حمید اشرف می‌دانند از خلال برگه‌های بازجویی به جا مانده است، «مردی با ظاهری ورزیده و قد ۱۶۵ سانتی‌متر، بینی کشیده و چانهٔ تیز. روی بینی‌اش خال گوشتی سیاهی دارد که با خون روی این خال را می‌پوشاند. شبیه دانشجو‌ها لباس می‌پوشد، یک کلت با خشاب اضافه همراهش دارد و همیشه یکی دو نارنجک همراه خودش برمی‌دارد

حمید اشرف سی سال بیشتر زندگی نکرد، اما خیلی زود تکلیف‌اش را روشن کرده بود، دوستانش می‌گویند از‌‌ همان اوایل دههٔ ۴۰ و روزگار مدرسه در جست‌وجوی راهی بود برای پیوستن به جماعتی که راهی برای مبارزه با رژیم شاه پی می‌گرفتند. اشرف ۱۳ سال تمام این سو و آن سو رفت، از شرکت در تجمع‌هایی همچون راهپیمایی اول بهمن سال ۴۰ و برنامه‌های مراسم تشییع جنازهٔ «تختی»، بعدها به گروه کوهنوردی کاوه پیوست و کمی بعد با بیژن جزنی و یاران نزدیکش حشر و نشر پیدا کرد و بعد‌ها در دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران فعالیت‌هایش را پی گرفت، اما رسما ۹ سال طول کشید تا ساواک در پروندهٔ نیروهای چپ‌گرای تندرو به نام «حمید اشرف» برسد. بر اساس مصاحبه‌های به جا مانده، او روز ۱۲ بهمن ۴۹ برای اولین بار احساس کرد که وقت پنهان شدنش رسیده و او باید به جرگهٔ رفقایی که مثل سایه در شهر رفت و آمد می‌کنند، بپیوندد. چند روز بیشتر تا آغاز عملیات سیاهکل باقی نمانده بود، هر چند او جزو شرکت‌کنندگان مستقیم در این عملیات نبود. حمید اشرف ۱۲ بهمن ۴۹ با در دست داشتن پروندهٔ پزشکی که احتمالا ساختگی بود به مرکز بهداشت دانشگاه می‌رود، تا غیبت پیش ‌رو را به بهانهٔ بیماری توجیه کند و مرخصی بگیرد و شاید همین برآمده از تفکر زنده ماندن و بازگشت به زندگی عادی بود که بعد‌ها هم داشت. به گفتهٔ دوستانش به مرگ زودرس زندگی چریکی باور نداشت. اشرف در گیر و دار بازداشت‌های دانشکدهٔ فنی و بازداشت افرادی همچون فرخ نگهدار هم در سایه مانده بود، تا اینکه در یکی از همراهی‌هایی که برای ساپورت گروه کوه داشت، نیروهای امنیتی در راه بازگشت جاده را می‌بندند و آن‌ها که پیشتر به برنامه‌های در کوه ظنی برده بودند از او و همراهانش کارت شناسایی می‌خواهند.

دوم بهمن ۴۹ اشرف در نامه‌ای به خانواده‌اش خبر می‌دهد که مدتی نخواهد بود، او می‌نویسد: «مامان و آقا جون عزیزم امیدوارم حالتان خوب باشد. ما را هم ملالی نیست جز دوری شما. پس از مدت‌ها تصمیم گرفتم که پس از این مستقلا زندگی کنم. البته این اقدام ممکن است با سنت‌های ایرانی مطابقت نداشته باشد ولی اذعان کنید که ما دیگر در عهد قاجار نیستیم. دوره ما دوره تحولات سریع و آپولوست. در جوامع مترقی از نظر صنعتی و غیره جوانان معمولا از سن ۱۸ سالگی محیط خانواده را ترک می‌گویند و مستقلا به ساختن زندگی خود می‌پردازند... من فعلا در نزدیکی اصفهان در یک کارگاه صنعتی مسوولیت اداره بخشی از کار‌ها را برعهده دارم و فعلا ماهیانه ۱۸۰۰ تومان حقوق می‌گیرم. قصد دارم مدتی در اینجا کار کنم و پولی جمع کنم. از نظر دانشکده در صورتی که تمایل به گرفتن مدرک داشته باشم، هر موقع می‌توانم این عمل را انجام دهم و یک ‌ترم ترک تحصیل در‌ها را به روی من نمی‌بندد. ولی در مورد تهران باید بگویم که واقعا برای من غیرقابل تحمل بود... اساسا معتقدم که کار کردن و با زندگی اجتماعی درگیر شدن چشم و گوش آدم را باز می‌کند و برای یک روشنفکر این درگیری ضروری است

***

«یکی از ضعف‌های من این است که وقتی کاری را شروع می‌کنم آن قدر غرق آن کار می‌شوم که هیچ چیز دیگری را نمی‌بینم و نمی‌شنوم و این برای یک چریک خوب نیست

خاطراتی از حمید اشرف (نقل مرضیه تهی‌دست شفیع)

حمید اشرف دهم دی ماه ۱۳۲۵ در تهران متولد شد، از میان فرزندان این خانواده احمد، پیروز و مینا تنها او بود که زندگی‌اش را با مرگ و مبارزه تاخت زد و برخلاف دیگر همرزمانش که اعضای خانواده‌شان هم به این سازمان می‌پیوستند، همراه خانوادگی نداشت. اسماعیل نوری علاء در بخشی از خاطراتش از نوزادی می‌گوید که همزمان با مرگ حمید اشرف در خانواده اشرف به دنیا آمد؛ برادرزاده‌ای که حمید اشرف او را ندید و نام عموی جان باخته را بر او نهادند، اما او هم درست مثل عمو سی سال بیشتر با زندگی نساخت و در سی سالگی به زندگی‌اش پایان داد.

حمید اشرف هفت ساله بود که همراه خانواده راهی تبریز شد و بعد‌ها ترکی سلیسی حرف می‌زد که وامدار‌‌ همان دوره بود، پدرش سال‌ها رییس ایستگاه راه‌آهن تبریز بود. سال ۱۳۳۸ با پایان یافتن ماموریت پدر راهی تهران شدند و خانه‌ای در میدان ۲۴ اسفند خریدند. دانش‌آموز کوشایی بود که خیلی راحت به مدرسهٔ البرز راه پیدا کرد، اما چند ماه بیشتر در آن مدرسه دوام نیاورد و خیلی زود به دلیل آنچه «توهین به مقام سلطنت» نامیدند از این مدرسه اخراج شد. کمی بعد راهی مدرسهٔ تازه تاسیس «رخشان» شد، مدرسه‌ای که بعد‌ها به نام «گروه فرهنگی خوارزمی» مشهور شد. مدرسه‌ای که مسیر زندگی اشرف را برای همیشه تغییر داد. مدرسهٔ رخشان در اوایل دههٔ چهل توسط عده‌ای از معلمان و مدیران ناراضی که اغلب گرایش‌های چپ‌گرایانه داشتند و از سمپات‌های حزب توده بودند اداره می‌شد، یکی از مشهور‌ترین این چهره‌ها پرویز شهریاری بود که در دبیرستان رخشان ریاضی درس می‌داد.

و این آغازی می‌شود برای ورود او به دنیایی که برای او و همراهانش سرشار از رویاهایی بود که آن را مبارزه برای خلق می‌نامیدند. دو نوجوان روی یک نیمکت می‌نشستند، فرخ نگهدار در مرور خاطراتش دربارهٔ کلاس تنگ و کوچک مدرسهٔ رخشان می‌نویسد: «پسری کنار دستم می‌نشست که خال سیاه درشتی روی بینی‌اش داشت، تازه از مدرسهٔ البرز اخراج شده بود و هیچ دوست نداشت بگوید چرا اخراجش کرده‌اند. اسمش حمید اشرف بود، خیلی زود با هم دوست شدیم و اول بهمن ۴۰ در تظاهراتی شرکت کردیم که جبههٔ ملی تدارک دیده بود. دولت امینی دو ماهی دانشگاه‌ها را تعطیل کرده بود و سرکوب در فضای دانشجویی شروع شده بود.» کمی بعد اشرف و در پی او فرخ نگهدار راهی مدرسهٔ پر سر و صدای دارالفنون می‌شوند و در آنجا با عباس جمشیدی رودباری، بهمن آژنگ و... که بعد‌ها هم‌رزمشان شدند، پشت میزهای یک کلاس می‌نشینند.

خانۀ حمید اشرف در میدان بیست و چهارم اسفند جایی بود که هر روز بعد از مدرسه او و فرخ نگهدار در آن به گفت‌وگو می‌نشستند. نگهدار می‌نویسد: «همان موقع‌ها رفت ‌و آمد من با گروه بیژن جزنی و دوستانش احمد جلیل افشار و عزیز سرمدی که چند سالی از من بزرگتر بودند شروع شده بود. کمی بعد حمید هم در این مراوده‌ها همراه من شد و با عزیز سرمدی و احمد جلیل افشار آشنا شد. با سعید (مشعوف) کلانتری برنامهٔ کوه داشتیم، آن‌ها با گروه کوهنوردی کاوه بودند و از سال ۴۰ تا ۴۳ مدام همراه آن‌ها به کوه می‌رفتیم

***
«حمید اشرف گفت اگر مجازات عباسعلی شهریاری، عاملی برای ربودن و ترور جزنی و یارانش (۲۹ فروردین ۵۴) باشد، ما اشتباه کرده‌ایم

اسکندر اسدیان- بهمن ۵۷

در واقع حمید اشرف یکی از اولین شاهدان شکل‌گیری هسته‌ای بود که بعد‌ها از دل آن سازمان متبوعش بیرون آمد، شاید دلیل کاریزماتیک بودن او تا پایان عمر همین هم‌نشینی با اعضای اولیهٔ این هسته بود. حمید اشرف و فرخ نگهدار از اولین کسانی بودند که بیژن جزنی برای همراهی با گروهی که بعد‌ها به (جزنی- احمدزاده) مشهور شد، انتخاب کرد. در واقع ابتدا فرخ نگهدار از طرف بیژن جزنی به گروه پیوست و سپس فرخ دوست دیرینش حمید اشرف را عضوگیری کرد. اشرف ۱۷ ساله برای جزنی نقطهٔ امید بود و آنچه در خاطرات اطرافیانش ثبت شده نشان می‌دهد که جزنی از او به عنوان یک عضو باهوش و کارآمد یاد می‌کرده، چنانچه که بعد‌ها میراث‌دار او شد.
سال ۱۳۴۵ حمید اشرف به رشتهٔ مکانیک دانشکدهٔ فنی دانشگاه تهران راه می‌یابد. کمی بعد جزنی دستگیر می‌شود و مسئول مستقیم او این بار در غیاب جزنی علی‌اکبر صفایی فراهانی می‌شود. اما سال ۴۵ با آزادی جزنی از زندان دوباره او جلسات مستقیمش را با حمید اشرف آغاز می‌کند. اشرف در نبود او آماده‌تر از پیش ظاهر می‌شود و می‌تواند جزنی را مرعوب خود کند. جزنی که هرگز در این نشست‌ها هویت واقعی‌اش را برای اشرف فاش نکرده بود، به یک‌باره می‌فهمد که حمید اشرف او را شناخته است و آن هم تنها از روی پوتین‌هایش. یکبار که از گروه کاوه خبر می‌رسد یک گروه کوهنوردی در مسیر کوه‌های بابل و آمل گرفتار شده‌اند اشرف به همراه عدهٔ دیگری راهی کوه می‌شود، او در آنجا با پوتین‌هایی روبرو می‌شود که پیشتر در پای مسئول مستقیمش دیده بود و اعضای کوه از این پوتین‌هایی که همراه‌شان بود به عنوان پوتین‌های بیژن جزنی یاد می‌کنند و به این ترتیب حمید اشرف متوجه می‌شود که مسئول مستقیمش تئوریسین اصلی این حلقه است. کمی بعد به تشخیص جزنی او راهی شاخهٔ نظامی زیرزمینی می‌شود. برای همین هم حمید اشرف در تحرکات دانشجویی حضور فعالی نداشت و سعی می‌کرد در دانشگاه بیش از هر چیزی خودش را یک علاقمند به ورزش نشان دهد، مسئول تیم شنای دانشکده بی‌سروصدا کار می‌کرد.

زمستان ۴۶ اما برای او آغاز دیگری بود، بیژن جزنی و بسیاری از اعضای گروه جزنی، احمدزاده و حسن ضیا ظریفی بازداشت شدند، حمید اشرف این بار هم از مهلکه گریخت، تنها به این خاطر که سیاستگذاری جزنی اجازه نمی‌داد مسئول حمید اشرف هویت واقعی او را بداند. در ‌‌نهایت تنها ۵ نفر بیرون از زندان باقی ماندند که دو نفرشان هم برای آموزش‌های چریکی راهی فلسطین شده بودند. حمید اشرف و دو تن دیگر مسئولیت بازسازی گروه را به عهده گرفتند، تا زمستان ۴۸ اعضای گروه به ۳۲ نفر رسید.

و کمی بعد پروژهٔ سیاهکل شکل گرفت، حمید اشرف در توجیه دلیل حملهٔ سیاهکل نوشته است: «ما عملا به این نتیجه رسیده بودیم که در اوایل کار ایجاد هر نوع سازمان وسیع و گسترده به منظور بسیج توده‌ها، به علت کنترل شدید پلیس مقدور نیست. لذا به تئوری کار گروهی معتقد شدیم. هدف گروه به طور خالص و ساده ایجاد برخوردهای مسلحانه، ضربه زدن به دشمن به منظور در هم شکستن اتمسفر خفقان در محیط سیاسی ایران و نشان دادن تنها راه مبارزه یعنی مبارزه مسلحانه به خلق میهنمان بود

با بازگشت دو نیروی آموزش دیده از فلسطین و عراق، حمید اشرف برای تهیهٔ ۱۶۰ هزار تومان بودجه عملیات سرقت از بانک ملی شعبهٔ آیزنهاور را با موفقیت انجام داد. پاییز ۴۹ دوباره با بازداشت یکی از اعضا ۸ نفر دستگیر شدند و گروه با عقبگردی دشوار مواجه شد. با این حال کمی بعد عملیات سیاهکل اجرا شد، هر چند گروه تلفات بسیاری داد و باز دست آخر ۸ نفر باقی ماندند که حلقهٔ رابطشان حمید اشرف شد. ۱۸ فروردین ۵۰ حمید اشرف عملیات ترور فرسیو را طرح‌ریزی کرد که با موفقیت انجام شد و روحیه‌ای دوچندان به این گروه کوچک بخشید و پس از آن گروه طی اعلامیه‌ای با نام «سازمان چریک‌های فدایی خلق» اعلام موجودیت کرد. حمید اشرف در کتاب جمع‌بندی سه ساله از این لحظه تصویری سراسر غرور‌آمیز می‌دهد و از اینکه مردم عادی از آن‌ها تصویر یک ناجی پیامبرگونه داشتند با شعفی عجیب می‌نویسد که در باقی نوشته‌های به جا مانده از او کمتر به چشم می‌خورد. اما حمید اشرف در ۴۳ روز پایانی زندگی‌اش روزهای سختی را سپری کرد، او می‌دانست که مرگ نزدیک است و سازمان متبوعش دیگر نمی‌تواند آنچنان که باید سر پا بماند.
------------------------------------------------
 


سخنران با این مقدمه متنی را که آماده کرده بود خواند. متن با فضاسازی موقعیت یک کار تیمی در زمستان 1352 در مشهد آغاز می شود. جلال فتاحی و اسماعیل خاکپور زیر نظر علی اکبر جعفری مسئول شاخه ی مشهد و فرد شماره دو چریک های فدائی خلق در پوشش مغازه تعمیر وسایل خانگی، پوکه های نارنجک می سازند که بنا بر مشاهده انوش صالحی باید از مصطفی شعاعیان آموخته باشند… حمید اشرف، مصطفی شعاعیان را با فاطمه سعیدی (رفیق مادر) ـ مادر نادر شایگان شام اسبی که در همان خرداد کشته شده بود ـ و دو فرزند خردسالش ناصر و ارژنگ به مشهد فرستاده بود. فرزند دیگر مادر، ابوالحسن، که در این زمان 15 ساله بود، همان زمان به تهران فرستاده شده بود….
شعاعیان به دستور حمید اشرف بچه ها را به تهران می آورد و فرزندان 11 و 13 ساله رفیق مادر که نقش پوششی برای سازمان چریک ها بازی می کنند تا همسایه ها و دیگران سوءظنی به خانه های تیمی نداشته باشند، در درگیری خانه ی تیمی در خیابان تهران نو به همراه چهار مرد و دو زن دیگر کشته می شوند. برادر 15 ساله آنها قبلا دستگیر شده بود.
در این بخش به رنج بچه ها در خانه تیمی اشاره می شود که مدرسه نمی رفتند و حتی با بچه های کوچه هم نمی توانستند بازی کنند؛ رنجی که مورد توجه زنان سازمان قرار داشت ولی مردان بدان بی توجه بودند.

وهاب زاده بر اساس "پژوهش!!" های خود در رابطه با مادر شايگان که پس از ضربه ساواک به گروه رفيق نادر شايگان و شهادت وی مجبور شده بود با فرزندان خود مخفی شود و در سال ۵۲ به چريکهای فدائی پيوست، مدعی است که چریک ها از مادر شايگان و خانواده اش به عنوان پوشش استفاده کرده و منجر به کشته شدن دو کودک او شدند. با این سخن او در حقیقت از ستمديدگان جامعه می خواهد که به مبارزه برنخيزند، و بر اين اساس زن آگاه و  تحت ستمی مثل مادر شايگان هم چنین حقی نداشته است. از "پژوهش" های او این طور می توان نتیجه گرفت که طبقه حاکم به خاطر شرايطی که دارد (و به عنوان مثال، به دليل داشتن امکانات سرکوب) دارای حق طبيعی ادامه ظلم و ستم و سرکوب مردم است و نباید با آن مبارزه کرد تا در جریان این مبارزه کشته نشد!


کتاب "چریکهای فدائی خلق و بختک
حزب توده خائن" نوشته رفیق اشرف دهقانی منتشر شد
جهت دریافت آن بر روی  کلیک کنید!


هیچ نظری موجود نیست: